سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

آمده‌ام بازار کمی خرت و پرت بخرم. قالب لوف و رومیزی و کفپوش و اینها. آن قسمت سکه و دلار از همیشه شلوغ‌تر است. همین‌طور که توی بازار قدم می‌زنم قیمت همه چیز هی گران می‌شود، قیمت هم‌زن‌ برقی، کف‌گیر، حوله، جوراب حتی.
صراف‌ها هی رفت و آمد می‌کنند، مرموزند.

بین این همه همهمه و شلوغی «دلار» تنها کلمه‌ایست که مدام به گوشت می‌خورد.
مغازه‌دارها تحریک می‌کنند، تهدید حتی؛ نخری، فردا بیای همین قیمت نمی‌دم‌ها. یکی‌شان می‌گوید نخری به نفع من است، فردا گران‌تر می‌فروشم!
وسیله‌ای که یک ماه پیش خریده‌ای 50 تومن الان شده 100تومن. نمی‌دانی خوشحال باشی یا ناراحت!
ماه پیش کاسه را خریده‌ای 4 تومن. الان آمده‌ای جفتش را بخری، شده 9 تومن. مانده‌ای.

هم‌زن را قیمت می‌گیرم 50تومن. نیم ساعت بعد، دو تا دالان جلوتر همان مارک را می‌دهد 70 تومن. می‌پرسم چرا، دلیل می‌آورد که دلار همین الان فلان‌قدر بیشتر شد. بی‌انصاف. انگار که دانه‌ای می‌خرد و می‌گذارد توی انبارش!
مغزت سوت می‌کشد. دوست همراهت افسردگی گرفته، فکر پس‌اندازهایش را می‌کند که ثانیه به ثانیه بی‌ارزش‌تر می‌شود.
برای دخترهای دم‌بخت که دارند جهیزیه می‌خرند دلت می‌سوزد. دلت می‌سوزد برای همکار همسرت که ماهی یک سکه باید به دختری بدهد که فردای عروسی مهریه را گذاشت اجرا.
توی همین بازار هم هستند کسانی که نکشیده‌اند روی قیمت‌هایشان.
پسرک اسکاچ‌فروش؛ 4 تا هزار. خیلی وقت است همین قیمت می‌دهد.
پیرمرد کیسه‌فروش؛ دانه‌ای هزار، افزایش قابل توجهی نداشته. خداراشکر.

 


نوشته شده در  سه شنبه 91/7/11ساعت  6:46 عصر  توسط زهرا قدیانی 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
بیرون از نقش
دیدار یار آشنا
به
پراکنده نویسی، یعنی من هستم.
دلار
ساده
کمتر بهتر است
ندارد
درد دلپذیر
طرز تهیه غذای من
بازم آدم های خوب شهر
[عناوین آرشیوشده]