کمحرفم، بیشتر گوش میکنم و این عادت شخصیتیام از وقتی برای ارشد، پژوهشگری علوم اجتماعی خواندم قویتر هم شده. تکنیکها و روشهای مصاحبه و پرسشگری، اعم از بیطرف بودن، فیدبک ندادن، و برانگیزاننده بودن را درونی کردهام. در یک کلام یاد گرفتهام چطور میشود از دیگران حرف کشید. همه اینها به علاوه تقویت روحیه پژوهشگری، اشتیاق برای فهم دنیای درونی دیگران، کشف الگوها و مدلهای کنش متقابل انسانها.
چند روز پیش با یک خانم اهل استانبول حرف میزدم، البته به فارسی، ترکیم آنقدر خوب نیست. پدر و مادرش ایرانی بودند. مهاجرت میکنند استانبول و این بدنیا میآید. تمام فامیلش هم ایران بودهاند و این هر سال ایران میآمده. بعد هم که با یک ایرانی ازدواج میکند و کلاً همگی میآیند ایران. بعداً که اینها را گفت دیدم اصلاً استانبولی به حساب نمیآید. ایرانیای است که چند سالی به ترکیه مهاجرت کردهاند و البته از اصل و ریشهاش ناخشنود است و سخت تلاش میکند برای خود هویت جدید قائل شود. باز رفتم در نقش پژوهشگر و او هم کلی بار ایرانی، مرد ایرانی، زن ایرانی، خانواده ایرانی، زبان ترکی ایرانی و حتی عروس ایرانی کرد. در مقابل ترکی استانبولی، زن استبولی، مرد استانبولی، خانواده استانبولی و عروس استانبولی را برد به عرش. انقدر خودم را بیطرف و ریلکس نشان دادم و به هر چی میگفت فیدبک منفی ندادم که رسماً جاهایی توهین میکرد.
خب کلی داده احتمالاً سوگیرانه بدست آوردم اما بعداٌ دیدم کمی بهم برخورده و کاش جوابش را میدادم. برای همسرم که تعریف کردم کلی از راه دور مورد عنایت قرارش داد که ترکیه یک کشور بدبخت و جیرهخوار آمریکا بیشتر نیست. باید بروند از همان داعش حمایت کنند، این ما هستیم که قدرت منطقهایم.
پ.ن: اگر میخواهید تفریحی و خزنده عربی یاد بگیرید سری به بخش تعلمالعربیه سایت الجزیره بزنید. یک متن میدهد و چند سری سوال. کنارش هم معنی کلمات را گذاشته و حتی دیکشنری آنلاین دارد. درجه سختی (صعوبة) هم دارد و می توانید از یک شروع کنید. حل هر بخش نهایتش یک ربع وقت میگیرد.
برنامه «صباح جدید» هم صبحها حدود ساعت 9و 10 از العالم پخش میشود و برای استماع و فهم خوب است.
تا دو روز پیش از حرکت اگر ازم میخواستند نام هزار نفری که حدس میزنم بروند پیادهروی اربعین را بنویسم، خودمان را نفرات آخر مینوشتم. اما ناگهان شد. این هم یادداشتم که در پنجره این هفته چاپ شد.
دیدار یارآشنا
میخواستیم یک مطالعه اکتشافی داشته باشیم با موضوع زائران اربعین. اینکه اهل کجا هستند، سطح تحصیلاتشان چقدر است، سبک خانوادهشان منطبق بر کدام مدل است، مخاطب چه رسانههایی هستند، نظرشان درباره تکفیریها، علما، ایران و دفاع چیست. یک هفته مشی اربعینی نجف تا کربلا را برای جواب دادن به این سوالات تجربه کردیم و این تازه اول آشنائیهاست.
کنار موکب یک مانیتور بزرگ گذاشتهاند و سریال مختار با دوبله عربی شبکه آیفیلم در حال پخش است. ده دوازده ردیف نیمکت هم گذاشتهاند روبروش و مرد و زن نشستهاند به تماشا. بیشتر خود عراقیها هستند. زنها در خانواده عراقی خیلی مخاطب رسانهها نیستند، تلویزیون کالای مصرفی مردهاست اما با هر زنی که در طول راه مصاحبه کردم، مختار را دیده بود، حتی چندبار. ساعت 12 شب است و راه خلوت. موکب بغلی همزمان چیپس سرخ میکند و داغداغ در ظرفهای مستطیل شکل یکبارمصرف میدهد دست مردم. قسمت محاکمه خولی پخش میشود و طوری که عراقیها محو تصاویر شدهاند و با فراز و نشیب ماجراها، بالا و پائین میشوند، حس میکنی خیلی بیشتر از ما با مختار و فضای عربی سریال ارتباط برقرار کردهاند. اسم چند موکب «مختار ثقفی» است. حزب «الدعوة الاسلامی» اسم موکبش را گذاشته «مختارالعصر» و عکس نوری مالکی و پورعرب در هیبت مختار، سردرش دیده میشود.
***
ظهر به اولین عمود که میرسیم، بیش از 24 ساعت است که افقی نشدهایم. فقط میخواهیم جایی باشد که بارهایمان را بگذاریم و دراز بکشیم. وارد نزدیکترین موکب میشویم. موکبدار راهنماییمان میکند به چادر نساء. مسئول چادر پیرزنیست که داخل موکب، دم در نشسته، خوشآمد میگوید و هرازچندگاهی سیگاری روشن میکند. یک سوم فضای چادر را با پردهای جدا کردهاند که زائران بتوانند بروند پشت پرده. دیگ و دیگچهها و بشکه آب و سبدها و موادغذایی خام را جلوی پرده گذاشتهاند و عروسها، دخترها و نوههای پیرزن همان جلو کار میکنند یا نشستهاند. پذیرایی با دو دختر نوجوان است. چهره یکیشان شبیه بازیگران هندی و دیگری سفید و تپل است با چشمان روشن. اهل نجف هستند. جوان تا پیرشان پیراهنهای مشکی بلند پوشیدهاند. لباس جوانترها گاهی مونجوقدوزی با طرحهای عربی دارد. موهای بلندشان را سفت بافتهاند که موقع کار مزاحم نباشد. قدم برداشتنشان محکم و باحرارت است. شور و شوق نوجوانیشان من را یاد سریالهای آنشرلیمانند میاندازد. از صبح، مستمر زائر میآید و میرود و هربار برای زائران تشک و بالش و پتو میاندازند. قبل نهار یکیشان پتوها را تا میکند و روی هم ستون میکند. دیگری در عرض چند دقیقه با دوسه دسته برگ نخل کل چادر را جارو میکند. سفره یکبار مصرف میاندازند و دخترها سینیهای غذا را میآورند. غذا را دست زائران نمیدهند، برای هر زائر خم میشوند و ظرف غذا را میگذارند جلویش و مراقبند کسی چیزی کم نداشته باشد. بعد نهار دعوتشان میکنیم با ما بنشینند. بلافاصله قبول میکنند و همدیگر را صدا میکنند. شانزده سالشان است. یکی 5 کلاس و دیگری 7 کلاس درس خوانده است. در حد وان، تو، تری و بیوتیفول انگلیسی بلدند. دختری که چهره هندی دارد و 5 کلاس خوانده در جواب اینکه چرا ادامه نداده، خیلی راحت میگوید درس خواندن را دوست ندارد. آن یکی که چشمان روشن دارد در آستانه ازدواج است. وقتی میپرسم کار شوهرش چیست و دوستش دارد یا نه، نگاه میکند به پیرزن دمدر و با خنده و خجالت میگوید صحبت از این چیزها ممنوع است. میخواهد دو بچه داشته باشد علی و هناء. زائر جدید میآید و باید بروند.
***
روی صندلیهای کنار جاده نشستهام و از یک زن میانسال عراقی مصاحبه میگیرم. میآید کنارمان مینشیند و با لبخند نگاهمان میکند. مصاحبه تمام میشوند و چند دقیقهای هم طول میکشد که اظهارات مصاحبهشونده را مکتوب کنم. همانطور منتظر مانده که از او هم مصاحبه بگیرم. اولین چالش کار پرسشگری که همان متقاعد کردن پرسششونده برای مصاحبه است اینجا معنا ندارد. این علاقه برای مصاحبه در خیلیهایشان هست. مصاحبه برای زن عراقی که ارتباط اجتماعی شدیداً محدودی دارد، نوعی تنوع به حساب میآید و جذاب است. چهل ساله، خانهدار و مادر چهار فرزند است. همسرش کارمند است و در نجف زندگی میکند. مرجعش آیتالله سیستانیست و خانواده صدر و حکیم را به خوبی میشناسد. شناختش از علمای ایران هم کمی بیش از حد معمول است. مثل چهل سالههای دیگر صورتش آفتابسوخته نیست، معلوم است گاهی ضدآفتاب استفاده میکند. میپرسم به ایران آمده یا نه. جواب میدهد که سالی یکبار و به فارسی میگوید مادرم آنجاست. پدرش قبل جنگ ایران و عراق مهاجرت میکند ایران. جنگ که میشود میرود جبهه و یک پایش را از دست میدهد اما زن و بچههایش که متولد ایران هم هستند، هنوز شناسنامه ایرانی ندارند. خیلی دوست دارد برگردد ایران اما نمیتواند. دستشان هم به هیچ جا بند نیست. فکر میکند ما میتوانیم صدایش را به مسئولین برسانیم و وعده میدهد اگر کارش درست شود الفالف بار برایمان در کربلا و نجف دعا میکند. میفهمم دردش چیست، قبلاً هم یک مستند در جشنواره عمار دیدهام که مهاجر هندی در ایران جانباز جنگیست اما شناسنامه ندارد و چقدر این، مسئلهساز است.
***
ردپای حمله به ایران را هنوز میشود در عراق یافت. با عمار روی راحتیهای بین راه حرف میزنیم. پدرش را صدام اعدام کرده به خاطر اینکه در جنگ با ایران حاضر نشده. باسم را موقع نهار میبینیم. چند سال در ایران اسیر بوده. در جواب به اینکه اسارت چطور بود و ایرانیها چه برخوردی داشتند فقط میگوید خدا صدام را لعنت کند.
***
از ترکمنهای تلعفر هستند. دو زن، پنج بچه قد و نیمقد و یک مرد. مرد همسر یکی از زنها و برادرشوهر دیگریست. بیست و هفت ساله و پدر دو تا از بچههاست. روی خاکهای کنار جاده نشستهاند و بچهها، دوروبرشان، ساندویچهای فلافل عربی که از موکب کناری گرفتهاند را گاز میزنند و با خاک بازی میکنند. ترکمنهای عراق صورتی شبیه به ترکمنهای ایران دارند اما عکس آنها، شیعهاند. وسط سوالهایمان که خانواده صدر و حکیم را میشناسید و غیره، مدام گریز میزنند به شرح آوارگیشان. سوالهایمان را رها میکنیم و داستان زندگیشان را میشنویم. زنهای ترکمن مثل زنهای عراقی پردهنشین نیستند، راحت وارد صحبت میشوند و بخشی از ماجرا را هم آنها روایت میکنند. مرد چند کلاس بیشتر نخوانده. یکی از زنها تا اول متوسطه هم خوانده. زندگی عادی داشتهاند. زنها نان میپختهاند، بچهداری میکردهاند و به دامها رسیدگی میکردهاند. مرد هم راننده کامیون است. به ایران و ترکیه بار میبرده و میآورده. حرم امام و مشهد را دیده. خیلی خانه نبوده اما آیفیلم و مختار و یوزارسیف را میشناسد. انگار که تنها تفریحشان همین باشد هر سه میگویند هرچندبار که تکرار مختار را نشان میداد، میدیدیم. وقتی داعش حمله میکند مرد ایران بوده. جاریها بچهها را برمیدارند و میگریزند. بجز چند تکه لباس چیزی با خود برنداشتهاند. برادرهای مرد هنوز آنجا هستند و میجنگند. زنها ادامه میدهند که یک هفته آواره بیابانها بودیم بدون آب و سرپناه. دامهایمان را زیرقیمت فروختهاند. خانههایمان را تا جایی که شده غارت کردهاند و باقی را سوزاندهاند. فعلاً توی همین موکبها اسکان داده شدهاند. وقتی نظرشان را درباره حضور نظامی ایران در عراق میپرسیم جواب میدهند که عسگر ایران روی سر ما جا دارد.
***
داریم روی فلافلهایی که با خیارشور و کلم سفید توی نان عراقی گذاشتهاند سس تمر میریزیم که با برادر پنج سالهاش ترکی صحبت میکند. با یک «تورک سیز؟» باب آشنایی باز میشود. فلافل بدست میرویم پشت موکب و روی زمین مینشینیم به حرف زدن. بیست ساله و از آوارههای کرکوک است. داعش که حمله میکند سه روز مقاومت کردهاند اما چون سلاح نداشتهاند مجبور به فرار میشود. دو سال هم در سوریه علیه تکفیریها جنگیده. داعش را متشکل از بعثیهای عراقی، آمریکاییها، سعودیها، ترکهای ترکیه و قطریها میداند. بین صحبت مراقب برادر کوچک هم هست که فلافل را کامل بخورد. قاسم سلیمانی را میشناسد. با ما عکس نمیگیرد اما دعوتمان میکند شب را در موکبشان بگذرانیم. موکبهایی که همین آوارههای شمال عراق ادارهشان میکنند کم نیست.
***
زن عراقی از بسیاری جهات در خانواده و جامعه محدود است. اکثر زنانی که با آنها مصاحبه کردیم به زحمت پنج شش کلاس درس خوانده بودند. در جواب به اینکه امور خانه مشورتی حل میشود یا مرد همیشه تصمیمگیر است طوری که انگار خیلی بدیهی است جواب میدادند مرد تصمیمگیر است. مدل خانواده هنوز گسترده است، نه هستهای؛ اکثریت، خانه و زندگی مستقل ندارند و با خانواده مرد زندگی میکنند. چند همسری رواج دارد و در خیلی از خانوادهها حتی چند همسر و فرزندانشان با هم زندگی میکنند. حضور اجتماعی برای زن معنا ندارد. زن حتی برای خرید لباس خود هم اختیار ندارد از خانه بیرون رود. خیلی از مردها مشهد و قم و رامسر آمدهاند اما بدون زن و بچه. خیلی از مسافرتها بدون حضور زنها و بچهها صورت میگیرد. اما پیادهروی اربعین پر است از زنها و بچههای عراقی. گویی این محدودیتها اینجا کاملاً بیاعتبار است. تقریباً در همه موکبها زنها حضور دارند، مدیریت میکنند و مسئولیت دارند. شلوغی و ازدحام مانع حضور زنان نیست. این روند برای زنان کشورهای دیگر مثل لبنان و بحرین هم وجود دارند. یک زن لبنانی میگفت در خانوادههای ما مردسالاری حاکم است اما شما میبینید که کل کاروانمان زن هستیم و همگی تنها آمدهایم. مسئله ازدحام و برخورد زن و مرد در شوارع را هم لبنانیها و دیگران به روشهایی حل کرده بودند. مثلاً هریک از کاروانهای لبنانی روسریها و کیفها متحدالشکل و همرنگ داشتند که نام و شماره کاروان روی آن درج شده بود. در ایام پرازدحام، دستههای عزاداری زنهای لبنانی را میتوانستی اطراف حرم سیدالشهدا ببینی. دور دسته با یک طناب از جمعیت جدا میشد و چند مرد از این دسته مراقبت میکردند. رفت و آمدشان به حرم هم به همین ترتیب صورت انجام میگرفت. در ایران خیلیها همسرانشان را با این استدلال که این سفر جای زن نیست، منع میکنند. اطراف حرم و خیابانهای اطراف هم متلک «اینجا که جای زن نیست» را میتوانستی از خیلی از ایرانیها بشنوی. خیلی از زنهای ایرانی، توی خود کربلا در محلهای اسکان ماندند و حسرت زیارت به دلشان ماند فقط به این دلیل که شوارع منتهی به حرم پرازدحام است. درحالیکه خیلی راحت میشد از روش لبنانیها سود جست. صحیح که این سفر به واقع سفر سختیست و زائر این مسیر میبایست از قدرت روحی و جسمی خاصی برخوردار باشد، چنانکه خیلی از زنان ایرانی و عرب دارای چنین قدرتی بوده و هستند.
***
انرژی مسیر فوقالعاده است. انگار که زمین شیب داشته باشد به سمت کربلا یا امواج نامرئی کشش ایجاد کنند. صبح و شب میشود راه رفت و تمام عادات روزمره در مورد ساعات خواب و غذا را فراموش کرد، خستگی و بیخوابی را حس نکرد، بار سنگین کوله را حس نکرد. همه روان هستند، کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان، سالم و معلول. و حتی انسان و حیوان! بعضی از خانوادههای عراقی با خودشان یک گوسفند هم برداشتهاند برای قربانی در کربلا. ابوعلی طناب حیوان را بسته به کالسکه یکنفرهای که حامل دو پسر یک و سه سالهاش است. زنش دست دو دختر شش و چهار سالهشان را گرفته. حیوان سرش را انداخته پائین و بدون کوچکترین چموشیای، همقدم با زن و بچه ابوعلی روان است. وقتهایی هم که ابوعلی و زن و بچهاش مینشینند تا غذایی بخورند طنان حیوان را رها میکنند. حیوان همان دوروبر میپلکد، با بچهها بازی میکند و از پس مانده همان غذا، کمی میخورد. خیلیها در طول مسیر حتی حیوانها را نبستهاند. این برای روستائیهایی که از دامداری سررشته داشتند، از همه عجیبتر مینمود.
***
حس همهچیزدانی ایرانیها اینجا به شکل زباندانی بروز کرده است. زائر ایرانی از مرد عراقی که مشغول گرم کردن شیر برای زائران است، خیلی جدی و با لهجه لری میپرسد «لاآماده؟» و منتظر جواب هم میماند. آن یکی در اتوبوس به راننده عراقی میگوید «اضرب باب العقب». دیگری با لهجه ترکی از مردی که چای توزیع میکند میپرسد «الچای ایرانی؟». هیچ بعید نیست همینها هم در بازگشت به شهر و دیار خود ادعا کنند عربی که کاری ندارد و ما توانستیم بالاخره یک طوری گلیم خود را از آب بیرون بکشیم.
***
تا پیش از این وقتی از منابر میشنیدیم که برای شیعیان جهان دعا کنید تصویری از عمق نیاز نداشتیم. اینجا از همه جا شیعه آمده و میشود از حال و روزشان باخبر شد. شیعیان پاکستان از حاشیهایترین گروهها هستند و در نهایت مظلومیت روزگار میگذرانند. هرروزه پدران و مردانشان در حوادث تروریستی کشته میشوند و میماند انبوهی از فرزندان بیسرپرست و زنان بیخانمان. وقتی پای درددلشان مینشینیم که بیشتر بگویند، به این اکتفا میکنند که درد زیاده! شیعیان مناطق شمالی عراق که با حمله داعش آواره و بیسرپناهند. یا شیعیان سوری که غائبند اما روزگارشان را میدانیم.
***
در تمام طول مصاحبه کمند آدمهایی که تحصیلکردهاند و با قمهزنی کاملاً مخالفند. خیلیها میگویند مشکلی درش نمیبینم. یعنی خودش اینکار را نمیکند اما تصور منفی ازش ندارد. بعضیها میگویند از شعائر است و حتی چند نفر با افتخار میگفتند ما خانوادگی قمه میزنیم حتی این پسر چهار سالهمان. بعضیها شبکههای انگلیسی-شیعی را دنبال میکنند. همه جا انواع مختلف تمثال ائمه و سرهای بریده، دیده میشود. فرهنگ نماز جماعت بین زوار عراقی جانیفتاده. خیلیها احکامش را هم نمیدانند. بعد از سالها حکومت سرکوبگر بعثیها این ناآگاهیها خیلی هم عجیب نیست. شکرخدا اختلافات در مسائل اصلی نیست و این مدل مسائل فرعی هم با ارتباط بیشتر به شکل دوطرفه حل خواهد شد.
***
روی صندلیهای جلوی موکب نشستهام که فرغون بدست میآید. هشت ساله بنظر میرسد. پشتش دو تا چهار و پنج ساله هم میآیند، آشغالهای زیر پای زوار را دانهدانه با دست برمیدارند و توی فرغون میاندازند. هر سه مشکی پوشیدهاند و پسر بزرگتر سربند سبز خادمالحسین زده. اسمشان را میپرسم. پسر بزرگتر، علی و کوچکترها، عمار و حسین. اکثر خانوادههایی که اینجا دیدهام اسم پسر اولشان علی بوده. علی رئیس است و ژستهای مدیریتی میگیرد. آمرانه با دست جای آشغالها را نشان میدهد و آن دوتا، تندتند برشان میدارند. گاهی که نمیتوانند رد دست را پیدا کنند یا سریع نیستند سرشان داد میزند. یکی دوباری حتی آرام میزند توی صورتشان که حواست کجاست. سلسله مراتب قدرت بر مبنای شیخوخیت و عدد عمر، تمام و کمال، به این گروه کودکانه ارث رسیده. اینها با پذیرایی از زوار حسین بزرگ میشوند. یک علی دیگر هم وقتی سوار موتور داییاش بودیم تا ما را از مهران به ماشینهای نجف برساند، اصرارمان میکرد که به خانهشان در بدره برویم. در خیلی از موکبها شستن ظرفها، چانه کردن نان و آب دادن به زوار با دخترهای هشت نه ساله است.
***
شارع شهدا، صد قدم پائینتر از بابالرأس ساندویچ مرغ میدهند. یکی گرفته کف دستش و با حرص گاز میزند. کوله به دوش و سرورویاش خاکی و ژولیده است. پیداست همین الان رسیدهاند کربلا و بچه تهران است. میپرسد اینجا کجاست و وقتی میشنود همان که جلو میبینی گنبد امام حسین است با تعجب میپرسد نه بابا؟ یعنی این حرمه؟ سریع باقی مانده ساندویچ را میبلعد و موبایلش را درمیآورد و میدهد دست دوستش. خودش میرود پشت به گنبد میایستد، لقمه توی دهانش را به زور قورت میدهد و میگوید چند تا عکس خوب بگیرد. بعد از ده دقیقه دوباره برمیگردم همان نقطه. هنوز دارند عکس تکی و دسته جمعی با گنبد میگیرند. بیشتر عرض بینالحرمین شده محل خواب زائران پرشمار. فقط یک ممر دو متری وسط زائرانی که خوابیدهاند باقی مانده که آن هم به دلیل ازدحام جمعیت تبدیل شده به یک صف کیپ برای رفت و یک صف برای برگشت. جمعیت خیلی آرام در حرکتند و مسیر زیر چهارصد متری بینالحرمین گاهی در نیم ساعت طی میشود. جلوی من چند جوان ایرانی هستند که هر چند قدم یکبار هوس میکنند پشت به یکی از حرمها عکسهای تکی و گروهی بگیرند. تصور کنید کل صف رفت و برگشت متوقف میشود تا این گروه به شکل نیم دایره، دست در گردن هم عکس بگیرند.
این مطلب در سایت علوم اجتماعی اسلامی ایرانی (+)
اسمس میزنم که «به».
خودش میداند یعنی از آن پیرمرد سر کوچه که در خانهاش را باز کرده و چندتا جعبه را کجکی گذاشته دم در و توی یکیشان به اصفهان میفروشد کیلویی 2500، دو سه کیلو بخر برای چای به درست کردن. بیشتر نخر چون برای تاس کباب به اندازه کافی خشک کردهام حالا اگر بیشتر خواستیم، پیرمرد همانجاست دیگر.
نمیدانم جمله آخر را من گفتهام یا او، وقتی شب میگویم «به اصفهان، 2500 تومن؟ خب بیشتر میخریدی»، به من خواهد گفت! اینهم عارضهایست که زوجین پس از سه سال زندگی دچارش میشوند. نمیدانند یک ایده اصالتاً مال کدامیک بوده. بارها عین جملات خودم را از زبان او شنیدهام انگار که همین الان کشفش کرده باشد.
به اصفهان، زرد و خوشبو، انگار که ارگانیک باشد، بدون کرمخوردگی، خودش به نوعی خوشروزی بودن است.
راستش دیدم چند وبلاگ درمورد به نوشتهاند و گفتم چرا من که عاشق به و مشتقاتش هستم و یک وبلاگ متروک دارم و منتظر بهانهام تا کرکرهاش را بالا بکشم نه؟
به را نوشتهاند نمیشود خام خورد چون سنگین و دیرهضم است، من که اینطور حس نمیکنم. نمیدانم اگر غذاساز نداشتم بازهم این سطور نوشته میشد یا نه و رسماً اعلام میکنم برآنان که غذاساز ندارند حرجی نیست که تاس کباب و چای به را تجربه نکنند. چون به سفت است و رنده و خورد کردنش کتوکول حسابی و مفت میخواهد.
برای چایش، به را با غذاساز رنده یا ریز خورد میکنم. هرچه ریزتر باشد چایش بهتر رنگ میدهد. میریزم توی تابه تفلون و روی شعله کم با شعلهپخشکن. اندازه تابه باید طوری باشد که بهها روی هم تلنبار نشوند. یکی دو ساعتی طول میکشد تا خشک شوند. هراز چند گاه هم نیاز به گذری و نظری و همزدنی دارند البته. محصول نهایی باید قهوهای رنگ باشد.
و حالا یک انقلاب در تاس کباب. ایدهای از مسعود سلطانی؛ تاس کباب با به خشک بهجای به تازه. فرقش خیلی است. به روش سلطانی خشک میکنم و به روش خودم میپزم. پیاز را رنده میکنم با گوشت و یک قاشق روغن مخلوط میکنم و ادویه میزنم و ته قابلمه پهن میکنمش. به خشکها لایه بعدی و هویج اسلایس و سیبزمینی حبهقندی لایه بعدی. شعلهپخشکن زیرش تا دوسه ساعت. پیاز آب میاندازد و گوشت در آب پیاز میپزد و سرخ میشود. بعد از یک ساعت که آب پیاز کشید، در حالیکه لایهها سرجایشان هستند، یک لیوان آب جوش اضافه میکنم. آب به هویجها و سیبزمینیها نمیرسد و اینها بخارپز میشوند. آخرش هم نمک و رب انارمایل به ترش اضافه میکنم. ما ترش دوست داریم اگر ملس مایل به شیرین دوست دارید از آلو بخارا استفاده کنید.
یکم. اینبار مثل دفعات قبل نیست که برای مدتی وبلاگنویسی را رها کنم و دوباره شروع کنم. اینبار کلاً از صرافتش افتادهام. کلاً فعالیت مجازیام کم شده البته این شامل حضور مجازیام نمیشود. حضور دارم اما کاری نمیکنم! به گودر خیلی وابسته بودم که بسته شد. نتوانستم در پلاس و فیس آنطور جا بیفتم و همچنان درشان غریبهام. در این مدت چندبار خواستم چیزی بنویسم برای اینجا اما یادداشتها در ذهنم کامل میشد اما روی اینجا نمیآمد! تدریس میکنم، ریاضی و فیزیک و یادم میآید چقدر فیزیک را «هم» دوست داشتم. خیلی چیزهای دیگر را هم دوست داشتم و دارم اما مسکوت گذاشتهامشان. گاهی هم چیزکی مینویسم. انقدر این نوشتنیهای نوشته نشده، زیاد شده که وقتی میخواهم بنویسم، مینشینم و یکسره مینویسم، انگار سرریز شده باشد.
اینها را بیشتر برای این نوشتم چون در جاهایی که روزگاری شلوغ بوده و بعد متروک میشود به شدت دلم میگیرد.
دوم. یکی از بهترین قسمتهای آشپزی، بوگرفتن دستهاست. چندوقت پیش کشفش کردم. دارچین پاشیده بودم روی باقالیپلو، بعدش نمیتوانستم دستهام را از جلوی صورتم کنار بیاورم از بس خوب بود. الان هم هسته زیتون درآوردهام و یک دستی تایپ می کنم!
سوم. دخترک باهوش است. پایهاش قوی است و نمره ریاضیاش 18 و نیم است. معلمهای مدرسهاش عالیاند. دو خواهر دانشجوی مهندسی تهران و بهشتی در خانه دارد. بهش ریاضی و فیزیک درس میدهم. احساس اضافی بودن میکنم! خودش هم به راحتی میتواند چیزهایی که من بهش میگویم را یادبگیرد! کافیست کتاب را روخوانی کند و تمرینهایش را حل کند! معدود اشکالات و سوالاتش را هم میتواند از خواهرهایش بپرسد. اصلاً تمام لطف ریاضی وفیزیک به سروکله زدن با مسائلش است. ماندهام این نازپروردههای دهه هفتاد چطور میخواهند در این دنیای غدار تاب بیاورند.
چطور میشود با وجود رفاه، فرزند خویش را نازپرورده بار نیاوریم؟!
چهارم. این آهنگ تیتراژ اوشین غم عالم را میریزم توی دلم. بابا و مامان چراغها را خاموش میکردند تا تصویر سیاه و سفید بهتر دیده شود. اغلب تخمه هم بود. آخرش کوهکی از پوست تخمه درست شده بود و ما بچهها، همان جا روی زمین، ولو شده و خواب رفته بودیم. چقدر خوب بود.
آمدهام بازار کمی خرت و پرت بخرم. قالب لوف و رومیزی و کفپوش و اینها. آن قسمت سکه و دلار از همیشه شلوغتر است. همینطور که توی بازار قدم میزنم قیمت همه چیز هی گران میشود، قیمت همزن برقی، کفگیر، حوله، جوراب حتی.
صرافها هی رفت و آمد میکنند، مرموزند.
بین این همه همهمه و شلوغی «دلار» تنها کلمهایست که مدام به گوشت میخورد.
مغازهدارها تحریک میکنند، تهدید حتی؛ نخری، فردا بیای همین قیمت نمیدمها. یکیشان میگوید نخری به نفع من است، فردا گرانتر میفروشم!
وسیلهای که یک ماه پیش خریدهای 50 تومن الان شده 100تومن. نمیدانی خوشحال باشی یا ناراحت!
ماه پیش کاسه را خریدهای 4 تومن. الان آمدهای جفتش را بخری، شده 9 تومن. ماندهای.
همزن را قیمت میگیرم 50تومن. نیم ساعت بعد، دو تا دالان جلوتر همان مارک را میدهد 70 تومن. میپرسم چرا، دلیل میآورد که دلار همین الان فلانقدر بیشتر شد. بیانصاف. انگار که دانهای میخرد و میگذارد توی انبارش!
مغزت سوت میکشد. دوست همراهت افسردگی گرفته، فکر پساندازهایش را میکند که ثانیه به ثانیه بیارزشتر میشود.
برای دخترهای دمبخت که دارند جهیزیه میخرند دلت میسوزد. دلت میسوزد برای همکار همسرت که ماهی یک سکه باید به دختری بدهد که فردای عروسی مهریه را گذاشت اجرا.
توی همین بازار هم هستند کسانی که نکشیدهاند روی قیمتهایشان.
پسرک اسکاچفروش؛ 4 تا هزار. خیلی وقت است همین قیمت میدهد.
پیرمرد کیسهفروش؛ دانهای هزار، افزایش قابل توجهی نداشته. خداراشکر.
لهجه داشت. شانزده سالگی ازدواج کرده و آمده تهران. تمام فامیل خودش و شوهرش هنوز شهرستانند، لهجه داشتنش طبیعیست.
کل زندگیش را بطور خلاصه تعریف کرد. خیلی پیچیده نبود. شانزده سالگی ازدواج کرده، آمده تهران. خانهدار و البته خانهنشین بوده. دو تا هم پسر به دنیا آورده، قبلاً مشغول تروخشک کردنشان بوده و الان درگیر درس و مشقشان. حالا هم سی و دو سالش است. سطح اقتصادی شوهرش متوسط است. خودش اول چادری بوده اما الان سختش است مانتو میپوشد. مانتوی معمولی، مناسب خانم خانهداری با آن سن و سال. شوهرش اول خیلی غیرتی بوده و نمیگذاشته از خانه بیرون برود و به همین دلیل اضافه وزن گرفته. اما الان آن تعصب از بین رفته و هم چادر را برداشته و هم بیرون رفتنش مشکلی نیست. مشکل اضافه وزن هم حل شده بود تقریباً.
خلاصه که خودش و سبک زندگیش کاملاً ساده و سنتی و شهرستانی.
یکهو با یک لحن خیلی عادی، انگار که دارد تعریف میکند دیشب شام چی پخته گفت «البته یه دونه هم سقط کردم»
با تعجبی که سعی میکردم پنهانش کنم پرسیدم: سقط «کردید»؟
با همان لحن «دیشب شام چی پختم»، کاملاً مطمئن و بیدغدغه گفت آره دیگه. رفتم سقط کردمش. گفتم دو تا پسر دارم دیگه، میخوام چیکار؟ چطوری اینُ بزرگ کنم. دو ماهم بود رفتم سقطش کردم.
پ.ن: الان داشتم در مورد If these walls could talk (1996) مینوشتم که یکهو یاد این خانومه افتادم. همین چند وقت پیش تو پارک باهاش آشنا شدم.
خیلی از چیزهایی که در ساحت نظری کلی مناقشه برانگیز است، در ساحت عملی برای کسانی که فکرش را هم نمیکنی حلشدهست!
بچههای والدین خسیس به طرز رقتانگیزی حریص میشوند. بچههای والدین خشکمذهب و افراطی بهطرز تأسفباری دینگریز میشوند. بچههای والدین کمتوجه و خانههای سرد شخصیتی قربانی و شیفته پیدا میکنند و این خود مصیبت بزرگی برای اینگونه بچههاست. بچههای والدین ازخودگذشته و زیادی پرمحبت، خودشیفته و پرتوقع میشوند و این خود مصیبت بزرگی برای اطرافیان اینگونه بچههاست. این جملات را همینطوری میشود ادامه داد و همه بچهها و همه خانوادهها و همه والدین شامل یک یا چندتا از این جملات، البته با دوزهای مختلف هستند، هیچ کس کامل نیست و همه از یکسری مشکلات رنج میبرند یا دیگران را رنج میدهند! مشکلاتی که مستقیماً حاصل رفتار پدر و مادرهایشان است. اینها را بگذارید روی مشکلات ژنتیکی و ارثی. واقعاً برایم سوال است که این زنوشوهرهایی که بچهدار میشوند فکر کردهاند چه چیز خاصی دارند که به فرزندشان بدهند؟ اصلاً خودشان چه چیز خاصی هستند که بچههایشان چه چیز خاصی باشند؟! فکر میکنند در این زمانه که آموزش و پرورش کاملاً از دست خانوادهها خارج و طبیعتاً غیرقابلکنترل شده بتوانند چهجور بچههایی تربیت کنند؟!
کلاً امیدی به نوع بشر نیست و نوع بشر هرچه کمتر، بهتر. این اعتقاد منست.
حالا شاید این اعتقاد بنظر خیلی مأیوسکننده بیاید و شما من را تصور کنید که به عنوان یکی از انواع بشر گوشهای زانوی غم بغل گرفتهم و افسردگی حاد دارم. البته اینطور نیست چون من خودم را یکی از انواع بشر میدانم که خیلی وقت است متولد شده و باید هرجور هست این دو صباح را به خیر و خوشی بگذراند. بحثم بیشتر سر کشاندن پای یک نفر دیگر به این دنیا بود. بحثم سر «استدلال آدمهایی که بچهدار میشوند» است. آدمهایی که «فکر» میکنند و بچهدار میشوند البته. نه آنان که صرفاً برای «میل به بقاء نسل»، «تولید عصای پیری»، «لوس و یکییهدونه نشدن بچه اولی»، از آن بدتر «تولید همبازی برای بچه اولی»، «یکنواخت نشدن زندگی» یا «شیرین بودن بچه» یا میلی مبتذل درجهت به نیناشناناش کردن و به دنبالش ریسه رفتن کودک خردسال و حظ کردن، بچهدار میشوند.
ضمن همدردی با گروهی که مقاوتشان را در برابر «فشار اجتماعی و هر روز پاسخ دادن به این سوال که بچه نمیــــــــــــــــــاری؟» یا «فشار والدین که ما نوه میخوایم» از دست میدهند. یا گروهی که نمیخواهند برچسب «اجاق کوری» بخورند.
پ.ن: سعی خیلی خوب در این زمینه نوشته.
اینهایی که عزیز از دست میدهند چقدر خوب میشوند.
توی اقوام انتسابی یک خانم جاافتادهای هست که من از اول ازش خوشم آمد. زنی خوشبروروست که حرکات و گفتار و نگاهش سنجیده است، باقابلیت بنظر میرسد. برادر میانسالش، ناگهان افتاد و مرد. الان چندماهی هست. امشب توی مهمانی دیدمش. شکسته شده بود خیلی. به برادر خیلی وابسته بوده گویا. زیر چشمهای آبیاش گود افتاده بود. ابروها نامرتب بودند، معلوم بود از سر بیحوصلگی. ته نگاهش غم داشت. همه نشسته بودند و یکی داشت از تعویض خانهاش گله میکرد که قبلی را پائین داده و این یکی را بالا خریده و خانه جدید بد است و خیلی حرص میخورد و فلان واینها. یک دفعه خانم عزیزازدستداده با آهی در گلو(؟!) برگشت گفت: «دنیا؟ برای دنیا حرص میخوری؟ دنیا ارزش داره؟» بعد هم شروع کرد ماجرای برادر را تعریف کرد که لیوان آبش را سرکشیده و آمده شام بخورد که ایست قلبی میکند و همان جا میرود. «این دنیا ارزش حرص خوردن داره؟»
از بزرگترین لذتها خودآگاهی است. اینکه بفهمی «عمیقاً» اشتباه میکردهای. اشتباه عمیق یعنی خودت فکر میکردی بر اساس عقل و منطق داری کار میکنی و حواست جمع است و این خودت هستی که داری این کار را انجام میدهی و حق هم داری که انجام بدهی. اما ناگهان به خودت میآیی و میبینی خودت نبودی. دیگرانی، جامعهای، شهری، زمانی و بدتر از همه، ناخودآگاه خودت، تاریخ خودت، گذشته خودت روی تو و احساس و نوع نگاه و عملکردت افسار انداخته بودند و تو را میکشاندند. میبینی که میتوانستی جور دیگری هم ببینی و عمل کنی، اینبار خودآگاه. دردناک است که ببینی چطور این همه وقت اسیر بودی اما دردش فوقالعاده لذت بخش است. شعرا بهش میگویند پیله دراندن و پروانه شدن و این صحبتها. من واژه پوست اندختن که معمولاً برای حشرات (سوسکها؟!) به کار میرود را بیشتر میپسندم چون آن حس سبک شدن را بهم میدهد. در کل خیلی خوب است.
دو پیاز، هرکدام به قاعده پرتغال انتخاب میکنم. با تخته و چاقوی بزرگ، پیازها را به نوارهای دراز و باریکی میبرم. طول نوارها گاه به ده سانت میرسد. روغن توی ماهیتابه و پیازها توش. شعله کمترین حد ممکن، زیرش هم شعلهپخشکن. در ماهیتابه را میگذارم تا پیازها مغزپخت شوند! میآیم مینشینم سر درس و کار و آن کنار هم که گودر باز است. نیمساعت بعد به پیازها سر میزنم. همشان میزنم. باز سر کار، درس، گودر. یک ساعت بعد پیازها با این شعله کم تازه تغییر رنگ دادهاند. یک ساعتونیم بعد بالاخره پیازها عسلی شدهاند. زردچوبه میزنم و درشان میآورم. روی دستمال آشپزخانه میگذارمشان تا روغنشان گرفته و رژیمی شوند! گوشت یا دیگر مخلفات را در آب میریزم یا روغن. شعله زیر کم، درش گذاشته، شعلهپخشکن، مغزپخت، کاردرسگودر، نیمساعت بعد. روغن پیازها گرفته شده و خشک شدهاند. بهاصطلاح خرتخرتی. از سر یکی از رشتهها میگیرم میآورم بالا، دهانم را میگیرم زیرش و سر رشته را ول میکنم. طعم شیرین پیازداغ خرتخرتی. چندتا همینجوری میخورم. وقتگیر است اما کیف میدهد. یاد درسکارگودر میافتم. میآیم از آشپزخانه بیرون. یک ربعی درسکارگودر که باز یاد پیازداغهای رژیمی میافتم. میآیم آشپزخانه. چندتا رشته پیاز. اینطوری رشتهرشته سیر نمیشوم. گلوله کوچکی برمیدارم و انگار دزدی کرده باشم از آشپزخانه میزنم بیرون. فاصله رفتوآمدها به آشپزخانه به ده دقیقه رسیده. دستبرد به پیازداغها. یکساعتونیم بعد یادم میافتد چیزی هم توی قابلمه بود. نگاه میکنم. مغزپخت شده و از پیازها چیزی حدود یک پنجم آن باقی مانده. همه مواد را قاطی میکنم و هرچه ادویه بلدم میزنم. با حسرت به پیازداغهایی که بین دیگر مواد وول میخورند نگاه میکنم.